یَا مُعِزَّ الْمُؤْمِنِین

پسر خاک بودن افتخار لباس خاکی هاست....(یا ابو تراب(ع))

افسانه طالب و زهره

دکتر فرامرزی در کتاب طالب و زهره یا طالب طالبا داستان این عاشق و معشوق را این‌گونه نقل کرده‌است: در حدود سال ۱۰۰۵ هجری پسری از اعیان طایفهٔ آمل را به مکتب می‌سپارند. او با اشتیاق فراوان علوم رایج زمانه را فرامی‌گیرد. پس از چندی در همان مکتبخانه عاشق دختری به نام زهره می‌شود که هم‌شاگردیش بود. پس از مدتی بین آن دو مراوده و دوستی برقرار می‌گردد. از آن‌جایی که با هم همسایه بودند، طالب هر روز از دیوار خانه‌اش بالا می‌رفت و زهره هم به بهانهٔ یافتن چیزی کنار پنجره می‌آمد و این دو با هم ارتباط برقرار می‌کردند. از طرفی در مکتب‌خانه هم وقتی درنبود «ملا قربان» جانشین او «مشهدی علی مردان» ادارهٔ مکتب را به عهده می‌گرفت، طالب و زهره از فرصت استفاده نموده در کنار هم می‌نشستند و به این احساس عاشقانه ادامه می‌دادند. در این دلبستگی‌ها و مراودات بود که طالب گردن‌بند موروثی مادرش را به یادگار به زهره می‌دهد.

طولی نکشید که ماجرای عشق آن‌ها برملا شد و زهرهٔ عاقل به طالب هشدار می‌دهد که تا دیر نشده بهخواستگاری‌اشبیاید؛ چرا که برای او خواستگار دیگری به نام «قادر» پیدا شده‌است، در این بین نامادری طالب بهانه می‌آورد و می‌خواهد خواهرزاده‌اش را به طالب بدهد. این نامادری به بهانه‌ای او را به گالشی می‌فرستد، بالآخره بعد از کشمکش زیاد طالب به خواستگاری زهره می‌رود اما قادر راه را بر او می‌بندد. برادر زهره هم با تبرزین طالب را مجروح می‌کند. زهره که بعداً متوجه می‌شود، سخت ناراحت شده و به شکل درویشی درمی‌آید و از حال طالب خبر می‌گیرد، بالآخره درمی‌یابد طالب از  نجات یافت.

از طرف دیگر، نامادری زهره هم که مرتب از خواستگار زهره یعنی قادر پول و هدایا می‌گیرد، برای دور کردن طالب از زهره در ماهی آزادی که طالب برای زهره صید کرد و هدیه آورده بود، داروی بیهوشی ریخته، به دست زهره می‌دهد. زهره که از این ماجرا بی‌خبر است این غذا را به طالب می‌دهد و او هم با خوردن آن بی‌هوش شده و برای مدتی عقلش را از دست می‌دهد. طالب که فکر می‌کرد زهره دانسته دست به چنین کاری زده، او را به بی‌وفایی وخیانت متهم کرده، با ناراحتی از آمل گریخته، به کاشانمی‌رود اما زهرهٔ بی‌قرار هرچه مویه می‌کند و می‌گردد او را نمی‌یابد و وقتی می‌فهمد طالب به شهری دوردست رفته‌است با گردنبندی که از او به یادگار گرفته‌است خود را خفه می‌کند تا بمیرد که در این کار موفق نمی‌شود. زهره پس از نجات از مرگ ازدواج می‌کند.

طالب که به هند رفته و در آن‌جا به افتخار رسیده در سال ۱۰۳۶ درمی‌گذرد. وقتی خبر مرگ او به زهره می‌رسد، از داغ و فراق و مرگ طالب آشفته شده، کنار رودخانه‌ای می‌رود و از ماهی سراغ طالب را می‌گیرد؛ چرا که قبلاً چند بار طالب و زهره به آن‌جا رفته بودند. زهره که در عالم خیال و رؤیا و به یاد دوران گذشته با ماهیان صحبت می‌کند، دیگر به خانه برنمی‌گردد و برای همیشه ناپدید می‌شود.


منبع

طالب و زهره

افسانه طالب و زهره
یک داستان زیبای مازندرانی است
یک عاشقانه غم انگیز

 البته با ترجمه فارسی

داستان کامل هم برایتون لینک می کنم از یک سایت دیگه حتما بخونید 

خیلی زیباست

امیدوارم خوشتون بیاد

کوی کوتر بیمه دارِ قارقاری
*مثل کبوتر کوهی شدم که بالای درخت آواز میخواند

خشک چوی سر خدا بسازم کلی
*بالای یه چوب خشک لانه ساختم

خورده مار سر بشته لاقلی سری
*نامادری در ماهیتابه برای طالب نان پخت

دله ره دکرده بیهوشه داری
*درون آن داروی بیهوشی( فراموشی) ریخت

طالب بخرده و بهیه راهی
*طالب نان را خورد و راهی شد و رفت

طالب مه طالب خدا طالب فراری
*خدایا طالب من ،طالب فراری شد و رفت

انده بوردمه تا دریوی پلی
*اونقدر رفتم تا به دریا رسیدم

دریوی پلی یار جفت انجلی
*نزدیک دریا دوتا درخت انجیلی بود

ونه سر نیش بیه کوتر چمپلی
*روی درخت یک کبوتر مهربان (جلد ) نشسته بود

های کوتر چمپلی ته مه طالب رِ ندی
*زهره به کبوتر گفت : ای کبوتر طالب مرا ندیدی ؟

طالب رِ بخرده دریویِ ماهی
*کبوتر گفت : ماهی دریا طالب را خورد

سالیک رِ بشندمو بهیرم ماهی
زهره گفت : تورِ صید را بندازم تا ماهی را صید کنم و

ماهیِ گِردن رِ دَشِنِم شالی
گردن ماهی را اشرفی بزارم*

اخ ماهی جان ماهی ته مه طالب رِ ندی
* و به ماهی بگویم طالب مرا ندیدی؟



برای مطالعه بیشتر و کتاب صوتی

شعر زیبای بانو جان به زبان مازندرانی

نماشون شو بیو مه یار نموهه های بانو بانو جانا

 

چه بلا بر سر مه یار بمو های بانو بانو جانا 

 

تره قسم دمبه ای مردم چپون ها بانو بانو جانا 

 

ته مه یار ندی در این بیابون ها بانو بانو جانا 

 

وشه گهره سرا ، تیل تا ساق سر را ،  شونه باغ سرا  ، بانو بانو جانا 

 

توسه من بیمه بیمار و دل تنگه ها بانو بانو جانا 

 

 

توسه من بیمه کهربای رنگ و بانو بانو جانا

ته مه شیرین من ته فرهاد کوه کن ها بانو بانو جانا

 

 

عشق شیرین زمه فولاد دل سنگ ها بانو بانو جانا 

 

ای انه بهاره بل بل سر داره دل نینه دل قراره بانو بانو جانا 

 

دانلودبا صدای اشکمهر گرجی

 

پ ن : نه شاعرو می شناسم و نه خواننده رو ولی خیلی این اهنگو دوست دارم.

تا اطلاع ثانوی فقط خودم مهمم...

چقدر بعضی ها بیشعور هستند 


خودشون نمی ان دانشگاه 

اونوقت از منی که دوست دوستشون هستم انتظار دارند تمام کارها اموزشی شونو انجام بدم


امروز 4 ساعت فقط کلنجار رفتم تا کار یکی که حتی اسمش نمی دونم چیه رو رسیدم


خود حضرتش بودن سره کارشون


مهندس اگه دوست داری کار کنی درس نخون لا اقل برو یه جای دیگه درس بخون


ما هم ادمیم با کلی گرفتاری


الان واقعا از رفیقم که واسطه این کار خیر زوری شد خیلی شاکیم


به طوری که واقعا چوب خطش برام پر شده


دلیلشم بعدا می گم


پس تا اطلاع ثانوی فقط برای خودم کار می کنم و فقط فقط خودم مهم هستم...

تمام


تولدم مبارک...

انقدر امروز ناراحت و عصبانی هستم که یادم رفته که امروز تولدمه


تولد مبارک مستر صاد الف ح  


پ.ن1:مرسی بانک انصار که یاد اوری کردی ،همراه اول هم مارو فراموش کرده انگار.خانواده هم همینطور


پ.ن2: شهدا اهواز ...

لعن الله

خدا لعنت کند کسانی را که بین سپاه وارتش و سپاه و مردم خواستند جدایی بی اندازند...


خدا لعنت کند کسایی که نیرو های امنیتی را ضد مردم جلوه دادند تا...


با امنیت بازی کردند یعنی شوخی با جان ملت...


خدا لعنت کند کسایی که فقط برای رای گرفتند دست به هر کاری زدند


به نظرم این ها هم در خون این #شهدای_رژه_اهواز مقصرند...



آری من بزرگتر دارم....

من که گفتم بزرگتر دارم...

 دراین روزهای سخت من 

که کاملا ناامید شده ام...


فقط یک ذکر دارم 

من بزرگتر دارم

مطمئنم همه چی رو خودش حل می کنه


گر گدا کاهل بود

باک نیست

 صاحب خانه کریم است

چرا انتخابات اینطوری می شود؟؟؟

حتی در جنگ با دشمن هم ازدروغ و تهمت وفریب ونیرنگ باید پرهیزکرد. 

شهید بهشتی

کل عالم به فدایت چه حسینی داری

اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ

لب فروبستن در این ایام‌ اوّلین شرط سخندانی است‌

نابسامانی
:white_small_square:محمدکاظم کاظمی

کوه‌، پابند گرانجانی است‌
آسمان در نابسامانی است‌

ریشۀ نامردمی زنده‌است‌
زیر یک برف زمستانی است‌

فتنه را گفتید خوابیده‌؟
فتنه بیدار است‌، پنهانی است‌

هر که را شغلی است در عالم‌
شغل بعضیها مسلمانی است‌

از جوانمردان دوران‌اند
کارهاشان «افتد و دانی‌»(۱) است‌

عید آن مردم به غارت رفت‌
چشم این مردم به قربانی است‌

داغ آن مردم به دلها بود
داغ این مردم به پیشانی است‌

کِشت اگر این‌گونه خواهدبود،
حیف آن ابری که بارانی است‌

یک نفر امروز عاشق شد
کوچه‌مان امشب چراغانی است‌...
:white_small_square:
شعر روی دست شاعر مُرد
درد از آن‌سانی که می‌دانی است‌

صحبت از قطع درختان بود
ابلهان گفتند «عرفانی است‌»

لاجرم اصلاح ما مردم‌
کار استادان سلمانی است‌

لب فروبستن در این ایام‌
اوّلین شرط سخندانی است‌
:white_small_square:
یک نفر در زیر باران مُرد
کوچه امّا گرم‌ِ مهمانی است‌

۱. در عنفوان جوانی‌، چنان که افتد و دانی‌... (گلستان سعدی‌)
شهریور ۱۳۷۰

#شعر_کاظمی
#نابسامانی
@asarkazemi

بسم نعم النصیر

سرباز ابوتراب بودن افتخار لباس خاکی هاست...

خاکی باش،بسیجی...

یا علی مدد
Designed By Erfan Powered by Bayan